عشق نافرجام

قسمت هفتم

خب وقتی این حرفارواینجانوشتم ارومترشدم تودلمو خالی کردم سعی کردم سرموبادرسام شلوغ کنم اینکارم کردم همه حواسم درس وزندگیم شد اگه یادش می افتادم زیادمثل قبل گریه نمیکردم البته من ادرس این وبمو به دوستش دادم تابهش بده وبخونه یه مدت گذشت اون برگشته بودخونشون سربازیش تموم شده بود سرم توکتاب بود که یهوزنگ زد ازشماره همون دوستش بود اون سلام واحوالپرسی کردمنم سردجوابشودادم گفتم چیکارداری گفت اومدم نظرمودرمورداون وب بدم گفتم بفرما اونم گفت فکرنمیکنی اون پسرت شاید دوستت داشته باشه گفتم نداره پس چرابهم زنگ نمیزد گفت درک نمیکنی شایدموقعیت نداشته بوده سربازی ودوری ازخانواده وغیره خلاصه بهونه اورد ازحرفاش نفهمیدم....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,21:31به قلم: یه دوست ™